۱۳۹۶ تیر ۱۸, یکشنبه

Travail au noir مجموعه شعر : کار سیاه

مجموعه شعر - آدرس - مهرداد عارفانی

مجموعه شعر - پیچ - مهرداد عارفانی

مجموعه شعر - از این شاخه به آن شاخه - مهرداد عارفانی

مجموعه شعر خوشه ی آفتاب - مهرداد عارفانی ۱۳۷۱

۱۳۹۶ تیر ۱۷, شنبه

پایان



اين جهان روزى به پايان مى رسد
كه چشم هايم را ببندم
جنگ در خاور ميانه تمام مى شود
شايد نيمكت برگردد به جنگل
يادگارئ هاى تيغه ى چاقو پاك شود
و شايد من برگردم به شهرى كه مترو ندارد
بتون هاى حاشيه ى پياده رو شن بشود
و آسفالت آرام آرام فرو برود در زمين
و بوى نفت هوا را پر كند
تابلوى سهام بورس
و قيمت هاى اوپك از تابلو خاموش شود
جاده ای نباشد كه بگويد مرز
نه سيم خاردار و نه سرباز
پادگان ها با شيشه ها
برجك ها و دژبانى
مهمات و پرچم ها
در گسل ها فرو برود
فروشگاه ها و بازارها ، پارك ها ، ميدان ها
به گدازه هاى سرخ بدل بشود
ليز بخورد ، بريزد توى آب
و آب و بخار گدازه ها در هم فرو بروند
ميليون ها سال مى آيد بعد از اين
كه درخت پس از شورش هاى فراوان
بتواند بدرختد
و آهن كشف نشود
جايي كه نه من آدم باشم
نه تو حوا
و سيب آرام بگیرد.


صندلی ها



دونفر روی صندلی عقب نشسته اند
سالخورده
زن به مجله ی مد نگاه می کند
مرد به روزنامه ی مترو
روی صندلی جلو ٬ دو نفر همدیگر را می بوسند
هیچ روزنامه و مجله ای در دست هاشان نیست
چند ماه بعد
مرد سالخورده ای با عینک درشتی بر چشم
به مجله ی مد نگاه می کند
بی حوصله
آن را می بندد و خیره می شود
به سیاهی یه تونل
روی صندلی جلو
خانمی جوان کالسکه را سفت چسبیده
و پسری سیاه به او کمک می کند برای آن که پیاده شود
توی یکی از همین ایستگا ه ها
یکی از همین تونل ها
صندلی ها
همواره کسی هست که می خندد و می بوسد
همواره کسی هست که دیگر نمی تواند بخندد .


من چقدر دور رفته ام




من چقدر دور رفته ام
که تمام زمین
هموطن من است ...؟


ما اینجا هستیم



توی یک کافه در تهران هستم
درها بسته شده
ما روی صندلی چمپاتمه زده ایم
زیر پاهایمان پر از مار
روی میز٬آویزان شده ایم از لوستر
تاب می خوریم از سقف
هر لحظه ممکن است سیم برق پاره شود
موبایل خط نمی دهد
تاریک است و نور نئون ها ریخته روی فلس مارها
لطفن یک نفر تلفن بزند
ما اینجا هستیم
توی این کافه بد طوری گیر کرده ایم.

بالهای عقاب


بالهای عقاب برای کتف های کوچک من
بزرگ است
بزرگ .

جلد دوم


الحمد را می دهم به شاملوی خودمان جخ امروز از مادر نزاده ام
چند شعر از لورکا بگذارم در سوره هایش
سوره ی والنازعات را از چارلز بوکفسکی کپی کنم
سوره ی کهف را می دهیم نسرین ستوده بنویسد
فتح را مادر ریحانه
الرعد مادر ستار
توبه را به فروغ فرخ زاد
الکافرون را خودم می نویسم
ایرج میرزا بیاید کتابت کند
شرعیاتش خوب
می داند کجا چه کند
اگر کسی ترور شد در لبختد تف کن توی صورت من
آنوقت :
اگر از کره ی ماه به زمین نگاه بکنی
جهانی پر از بادکنک و کاغذ رنگی خواهی دید
اگر این سوره ها نوشته شود
اگر نوشته شود این سوره ها.

یکشنبه




من پنجاه ساله ام
پناهنده ی افغانی بیست و سه ساله
من پاسپورت پناهندگی توی جیبم
او هنوز زیر چادر می خوابد
من می روم دوش می گیرم
آبجو باز می کنم
می نشینم کنار کامپیوتر
برای حقوق بشر زر می زنم
او می گوید آقا مهرداد شما غلط کردی
به چادرهای کمپ پناهندگی که نگاه بکنی
فقط می توانی نقاشی باشی که تابلوهای آبستره می کشد
من گاوی هستم که می گوید ما
مخصوصن اگر یکشنبه باشد
مخصوصن اگر باران ببارد.


دف کجاست؟



و من پیراهن از تن در آورده ام
و آنقدر قدم بلند شده است
که می توانم خوشه ی پروین را با دست بردارم
دور گردن دختر ده ساله افغان بیندازم
تا زیبایی اش به چشم بازجوی کمیساریای پناهندگی بیاید
یو ان برود کمی گریه کند
سیاسی شد عاشقانه های آبی
تمام نامه های سربازهای ایرانی در مرز و برف
که با صدای گرگ از بلندی های کوه می رسد
عشق را تبدیل می کند به سیاسی ترین کیس راه
نامه به نامه
در خودم اشک بریزم و شولای شمس تبریزی را
بهانه کنم
بروم روی آب
بدوم روی سن
بغلتم روی دانوب
پشتک بزنم روی راین
دف کجاست
شور بیاوید
سه گاه و اصفهان و چه می دانم هر چه دستگاه و گوشه
رقصم گرفته است
مرواریدی از کهکشان راه شیری بچینم دانه دانه بریزم توی نخ
بیندازم دور گردن این دختر پنج ساله از سودان
دف
دف
دف بیاورید
از ایران دف بیاورید
از افغنستان رباب
طبل بیاورید از کنگو
هر چه می توانید
بیاورید
فقط بیاورید
بروم آب گرم از رامسر بیاورم
بوی گوگرد بپیچد در کمپ پناهندگی
درد پاهاتان آرام بگیرد .


شنکوپا



ما کنار یک شیر آب
رفتیم سواحل آنتالیا
اما چشم بند ها مزاحم بودند
و نشد بادبادک های بیرون از میله ها را
نگه داریم
نخ های بادبادک ها پاره شدند
و پنجره آنقدر کوچک بود
که وقتی نخ ها پاره می شدند
گردن هایمان قد می کشید
و در خداحافظی غروب با پنجره ای که بوی تمشک گرفته بود
سنگین می‌شدیم
چشم هایمان را می‌بستیم و در یک گندمزار می دویدیم
زیر یک درخت خشک
که آجرهای نارنجی محاصره اش کرده بودند
میرزا میرزا کردیم
صورت هامان شبیه هم شده بود
اوضاعی بود
نگهبان ها نمی توانستد ما را از هم تشخیص بدهند
برای همین بار تیرباران دسته جمعی شدیم
یک روز
یک کلاغ آمد
نشست روی میله ی پنجره
که قد ما به آن نمی‌رسید
گردن‌هامان خم شده بود
و نمی توانستیم
روی پاهامان بایستیم
یکی از بچه ها
ترجمه اش خوب بود و زبان کلاغ ها اما از چینی هم سخت تر است
قار قار بلند سه بار اگر باشد
یعنی: شنکوپا
پشت انبار پرتقال
و شنکوپا تلی از ماسه است
که تیرک را در آن فرو می‌برند
و کلاغ گفت:
ماسه چیز عجیبی است
خون را در خود می‌کشد
شتک نمی بندد
و اگر خوب نگاه بکنی
جذب میشود ٬ راه نمی افتد
کلاشینکوف پسرعموی ژ۳ است
این را سال‌ها بعد در کنفرانس پنج به علاوه ی یک فهمیدیم
تیغ موکت بر:
دخترخاله ی پنجه بوکس
شلاق:
داماد پنس است که ناخن می کشد
و سیگار نامرد
روی لب های ما شیراز بود و حال می‌داد و کام
روی کمر تورج
ونیستون شده بود
کنت شده بود روی شانه های پرویز
و نستعلیق می‌نوشت
مارلبورو شده بود لعنتی روی دست های تکه تکه شده با داس
ما عربی مان خوب نبود
همیشه توی مدرسه هفت می گرفتیم
برای همین متن نوشته شده روی سینه ها را نه کلاغ توانست بخواند
نه جغد گورستان
تازه یک چیز دیگر
کلاغ‌ها از کتاب صمد بهرنگی آمده بودند
و تمام خاوران محاصره بود
با اینکه در سطح خاک
دست‌ها و پیراهن ها از خاک بیرون زده بود
اما گردانی از پرنده های سیاه و سپید و رنگی
در آسمان رژه می رفتند
نمی دانی
نمی دانی
چه کلاغ هایی بودند!
و خیلی خیلی خیلی خیلی تابستان بود
سی هزار نامه نوشتم
گفتم عشق من:
من یکی از همان هایی بودم که نیمه شب سیمان شدم
و دو خرگوش مهربان
با سه سنجاب
خاک‌ها را کنار زدند و
سیمان خشک نشده بود
بعد
یک پرنده ی بزرگ آمد
و خاوران چهار صبح
خودمختاری جمهوری تابستان را اعلام کرده بود
مثل سینمای هالیوود رعد و برق هم زد
علف های هرز در تیرگی درخشیدند
و رعد وبرق عکس سلفی گرفت
توی هم رفته بودیم
و خون از خاک بالا می آمد
چیزی به جز صدای بلدیزرها نمی شنیدیم
خون هایمان در هم قاطی شده بود
اوی مثبت اوی منفی
چه فرقی میکند ؟!
تمامشان قرمز است
انگشتهایمان توی هم کلید شده بود
سوراخ سینه ها و
آخرین سیگار
مخصوصن اگر بهمن باشد
حالی می‌دهد که نپرس....




دختر رحمان



سلام دختر رحمان !
چند دهه از تب چهل درجه ات می گذرد؟
هنوز رفته ایم برای تو داروی تب بر بیاوریم !
قسم به سبیل های خسرو در زندان
هر چه داد می زنیم هیچکس نمی شنود
نمی دانستیم مرده ایم !
تو نگو هی از شیشه ها و آدمها رد می شویم و گاهی روی شهر پرواز می کنیم!
تو نگو چرا پل جوادیه این قدر تنهاست؟
چقدر پینوکیو شوم در شهری که صدای پایم تابلو شده
قول می دهم از تبعید برایت دارو را پست کنم
بیمه ام درست بشود
حقوق پناهندگی را بگیرم
چشم
آدرس بده برایت بفرستم.






آرایش




تو زیبایی را توی کادر می‌بینی
وقتی دست روی سطحش بکشی بدون برجستگی
می خواهی میلیمتر نزند
صاف باشد ٬ خیلی صاف
تمیز و بدون لک
من عاشق پاشیدگی هستم
درب آهنی که زنگ می زند در باران
نقطه های پوسیده ی جوشکاری
سطح شکسته ی دیوار و آجرهای در هم
خیلی همت کنی می شوی دیپلمات
نمی دانم چرا کراوات تو همیشه یا کوتاه است یا خیلی بلند
خلاصه مثل خارجی ها نیست
تو مبارزه نمی کنی
آرایش می کنی صحنه را
سانتی متر به سانتی متر
فضاهای خالی را با گلهای مصنوعی پر می کنی
کی بدون نوشته صحبت می کنی پشت میکروفون؟
حرف دلت را بزن
یگ بار هم شده تمرین نکن
وسواس ها کلافه ام می کند
دلم لک زده با اسپری روی دیوار مدرسه بنویسم :
مرگ بر مرگ
زنده باد زندگی
زنده باد دختر همسایه
خوابیدن زیر درخت انار
زنده باد رودخانه در تابستان
من هوادار سازمان دریا هستم
عضو کادر مرکزی جنگل های سرزمین مادری
یک لیوان آب جو ببرم برای کویر لوت
بگویم بفرما رفیق
نوش
بعد برویم
لیوان به لیوان شویم با گالش های بلندی های البرز.




بار سوم همین الآن



بار اول : ده ساله بودم
نگاه کردی توی چشمهایم
گفتی کاش می شد به جای این دوچرخه ی پنچر
موتور هزار داشتی
می رفتیم از کندوان تا تهران
O
بار دوم بیست ساله بودم
از آن سوی دیوار پستان هایت را نوازش می کردم
اصلن نفهمیدم
دارم با ناخن هایم روی دیوار نخستین شعرم را می نویسم
و تو می رفتی که دیگر نیایی
ساعت پنج صبح بود
صدای اذان می آمد
همه چیز قرمز بود
O
بار سوم همین الآن
باران را به جای تو گرفته ام
اگر حسادت می کنم
برای این است که روی تمام عابران می باری
حتی از لایه یقه ی آنها سُر می خوری
روی گردن
موهای سینه ها و بازوها
رانها
حتی به چشم خود می بینم
دست کسی را گرفته ای از مچ
و چکه می کنی از تن پاره پاره ی چتری سیاه .

سگ


این که چه جوری اومدم پشت این کامپیوتر نشستم و چه جوری با پنجه های پشم آلودم تونستم تایپ بکنم اصلن به شما مربوط نیست ٬ من با هوش هستم و هر کاری رو اگه یک بار ببینم می تونم یاد بگیرم و انجام بدم ٬ من اونقدر تربیت شده و با هوش هستم که صاحبم هیچ وقت به من قلاده نمی بنده ٬ همین دیشب بود روی مبل دراز کشیده بودم و پوزه ام رو گذاشته بودم روی دستم ٬ و خیره بودم توی مانیتور ٬ صدای زوزه می اومد٬ یکی از شهرهای ایران بود که داشتن توی خرابه های خارج از شهر سگ ها رو می کشتن ٬ من بغض گلوم رو گرفت نتوستم پارس بکنم ٬ مخصوصن وقتی یکی از اونها آمپول اسید رو تزریق کرد به کمر اون سگی که قلاده اش توی دست یک نفر بود و بعد زوزه کشید و خودش روی خاک کشید من اصلن نتوستم پلک بزنم و حتی پارس هم نکردم ٬ از بچگی عادت کردم گوشت نخورم ٬ همین استخون مصنوعی و غذای پاکتی و ویتامین ها کفایت می کنه ٬ فکر کن ؟ من تکه های بدن یک گاو یا یک گوسفند رو بخورم ! بعد فکر کن توی یک پارک یا چه می دونم یه مزرعه بزرگ برم کنار اونها بازی کنم ٬ اصلن حتی تصورش هم برای من دردناکه.
صاحبم فکر می کنه من یک سگ هستم ٬ بله فقط یک سگ ٬ اما خیلی وقت ها شعرهای اون رو من می نویسم ٬ برای این که الهام بگیرم کافیه کمی به اخبار روزانه دقت کنم ٬ حالا اینقدر کنجکاو نشو که چطور می تونم بخونم و یا از کجا یاد گرفتم بنویسم ؟! مگه من از شما سوال می کنم؟
اون اصلن توی حال خودش نیست ٬ خیلی وقتها زل می زنه به یه نقطه خیره می شه ٬من روی مبل نشستم می بینم که خوابش گرفته ٬ خیلی زور می زنه چیزهایی رو سر هم کنه ولی نمی تونه ٬ فقط من می دونم اون چی می خواد بگه برای همین وقتی رفت خوابید می پرم پشت کامپیوتر و تمام شعرهاشو براش می نویسم ٬ اون حتی نمی دونه که من کمپین اعتراض به سگ کشی رو امضاء کردم ٬ اصلن حواسش نیست ٬ صبح بیدار می شه می بینه یه شعر روی صفحه ی مانیتورش هست ٬ با تفکرات روشنفکریه خودش درگیره ٬ فکر میکنه محصول هیجانات و هذیان های شاعرانه ی شب قبلش هست ٬ چیزی رو به خاطر نمی یاره ٬ ای کاش بتونم یه روزی حالیش کنم که دست از خوردن گوشت برداره گیاه خوار بشه ٬ ولی می ترسم دچار وحشت بشه ٬ سکته کنه ٬ آخه فکر کن یه دفعه ببینه سگش داره با اون حرف می زنه و نصیحتش می کنه ٬ فکر کن بفهمه در طول این چند سال هیچ کاری نکرده به جز تلو تلو خوردن و هذیان گفتن و تموم اینها رو سگش نوشته ٬ چقدر دندون های تیزم رو زبون بزنم و اونها رو روی هم فشار بدم ؟
به طور طبیعی من باید دوست داشته باشم که گاز بگیرم مگه نه؟ باید دوست داشته باشم که برای غریبه ها پارس بکنم و از بوی گوشت خوشم بیاد ٬ مسلمون ها من رو نجس می دونن٬ براشون فرقی هم نداره از چه نژادی باشم ٬ فقط کافیه سگ باشم ٬ یه جایی خونده بودم حضرت محمد وقتی دید یه گربه روی عباش خوابیده اون قسمت از عبا رو برید تا گربه خوابش به هم نریزه ٬ ولی چرا واقعن چرا ما سگ ها نجس شدیم ٬ یعنی حضرت محمد این قدر فرق قائل شد بین گربه ها و سگ ها؟ ما که از خیلی جهات به هم شباهت داریم تنها این رو می دونم که تازه ما خیلی وفادار تر از گربه ها هستیم و بسیار کارآمد تر هم هستیم ٬ خوب خیلی از سگ های خونگی هستن که مثل من می فهمن و می خونن و حتی می تونن بنویسن و حتمن این نوشته ی من رو می خونن و خیلی از اونها با فیس بوک صاحبشون مطالب رو می خونن ولی شیر نمی کنن و لایک هم نمی زنن ٬ تازه نمونه هم بخواین می تونم براتون بیارم .
شما تا حالا دیدین یه سگ یه سگ دیگه رو اعدام کنه؟ یا یه سگ ٬ یه سگ رو زندانی یا وادار کنه که کاری رو انجام بده؟
وقتی بوکو حرام ٬ یا طالبان یا داعشی ها جنایتی رو مرتکب می شن ٬ همون قدر چندشم میشه که نگاه میکنم توی مانیتور به چهره ی رئیس جمهور آمریکا یا فرانسه ٬ یا آلمان ٬دوست دارم تمام اعضای کشورهای ۵+۱ رو گاز بگیرم و سفیدی یه رون هاشون رو تو ی دندون های سفتم که خارش می کنن روی هم فشار بدم ٬ با این که از گوشت و بوی گوشت اون هم خام چندان خوشم نمی یاد ٬ به عنوان یک سگ خیلی برای من شکوهمند هست که روزی بتونم باسن صدراعظم آلمان رو یه گاز محکم بگیرم ٬یا روی پاهای خودم خیز بردارم و بادیگاردها رو بزنم کنار و بیضه های رئيس جمهور فرانسه رو با دندون های تیزم گاز بگیرم .
عجیبه ٬ خیلی عجیبه شعرهایی رو که می نویسم و به نام اون تموم میشه و بعد همش هم در باره ی همین مزخرفات سیاسی هست و طرفدار داره ٬مردم خوششون می یاد ولی خودشون نمی تونن این چیزها رو ببینن یا اگه می بینن به سادگی از کنارش رد می شن و قادر به نوشتنش نیستن ٬ یعنی آی کیوی آدمها این قدر پایینه ٬ یا من خیلی سگ هستم؟
من اگه صاحب نداشتم و این همه مسئولیت گردنم نبود و می شد برم بلیط بخرم برم ایران حتمن این کار رو می کردم ٬ با همین قیافه ی اروپایی ام می رفتم نازی آباد تهران ٬ می رفتم شیراز ٬ می رفتم اصفهان ٬همه ی شهرها برای تموم سگ های ولگرد سخنرانی می کردم ٬ براشون توی خرابه ها سمینار می گذاشتم ٬ آگاهی سیاسی اجتماعی می دادم ٬ به صورت زیر بنایی فرهنگ سازی می کردم ٬ یه روزی می شد که هیچ مسلمونی نمی گفت پوزه ی من خورده به لباسش و نجس شده ٬ نه من نجس نیستم ٬ توی اینترنت یه سگ رو دیدم که داره از توی چاله ی یه خرابه به افق نگاه می کنه و مامور شهرداری با تفنگ سر پر از پشت دیوار اون رو نشونه گرفته بود که گلوله رو توی مغزش خالی کنه و فکر کن یکی هم از این ماجرا عکس گرفته بعد از مردن اون سگ عکس رو گذاشته روی فیس بوک و این یعنی پنجاه درصد طرفدار اون سگ بوده ٬ برای همین عکس گرفته و پنجاه در صد هم می ترسیده برای همین نتونسته از این کار جلوگیری کنه ٬ این یعنی اون آدم یه روشنفکر بوده ٬ من با اینکه سگ هستم این رو می فهمم و فهمیدم ولی هیچ کدوم از آدم هایی که این عکس رو دیدن حتی یه کامنت درست و حسابی نگذاشتند ٬ یعنی اگه روی عبای محمد به جای گربه سگ نشسته بود باز هم عبا رو می برید که خواب سگ به هم نخوره ؟ یعنی اگه روزی آدم ها بدونن که سگ ها هم می تونن حرف بزنن و اگه روزی یه سگ تصمیم بگیره مسلمون بشه بره حج باز هم نجس هست؟ یعنی حیوانات نمی تونن ایمان بیارن و ایمان آوردن فقط مخصوص آدم هاست ؟ آیا یک سگ نمی تونه یهودی بشه یا مسیحی؟ من خودم یک سگ هستم و تا بخواهی از این سوال ها دارم.

مهرداد عارفانی





چه فرق میکند




به خط های ممتد نگاه کن
به تابلوها
خط های بریده
صدای برف پاکن آرامشی عجیب می دهد
وقتی نمی دانی داری کجا می روی
چه فرق میکند
کجا و کِـی برسی؟!

تاکسیدرمی



من گوزنی هستم
تاکسی درمی
بالای تلویزیون ٬ میخ بر دیوار
با چشم های شیشه ای نگاه می کنم به مهمان ها


ریشه



کاپشن هایمان سوراخ است
کفشهایمان پاره
تمام ما در شانزده سالگی پیر شده ایم
و از صبح تا شب مادر
لباس هایمان را که خون بر آن خشک شده است
در تشت آب داغ چنگ می زند
تشت را بلند میکند
و آب قرمز را از ایوان می ریزد زیر درخت هایی
که خیلی سال ها پیش از این
مشد صادق از ریشه بیرونش آورده است .




آخرین سیگار


آخرین سیگار
گاهی روی صندلی دود می شود
با چشم های بسته
گاهی
در لیوان آبجو خاموش
رویا های دود شده را
در ذرات الکل فرو می برد
بازی های سایه و
صداهای دور
آخرین سیگار تلخ است
خیلی تلخ
در انتهای شب طعم دیگری دارد .


ترانه های تگرگ




زمستان : امپراطوری بدون مرز
خدایی با : ترانه های تگرگ
روی حلب ها که می کوبد ٬جنگ جهانی فصل هاست


بیا برویم حج

بیا برویم حج
با گردن کج
با امپریالیسم لج بکنیم
قیچی را برداریم
نقشه را برش بزنیم
برویم رکوع و بکنیم سجود
با ذکر قنوت و دعای جدایی دین از دولت
خودمان را کج و معوج بکنیم
برگردیم
درفش کاوه ی آهنگر مادر مرده را فتوکپی
با چسب انگلیسی بچسبانیم روی مقوای چینی
زندانی ها یادمان نرود؟
حتمن یادشان بکنیم
حقوق زنان در ریاض !
تا می توانیم اعتراض بکنیم
یا اخی کنان
تف کنیم در پیاده رو
تمام رفقا را جمع بکنیم در یک وانت
بعد آنها رامقابل پارلمان اروپا پیاده بکنیم
با تمام سیکولارها هم رج بشویم
فریاد بکنیم
داد بکنیم ا
اعتراض بکنیم
خلاصه این که خیلی کارها باید بکنیم
شما نمی‌کنید؟


کویر



چقدر يك جنگل ستاره بخوانم در كوير؟
با چشم‌هايى پر از آب مرواريد
برادر ناتنى باران شده‌ام.


مسخ



تمام مردم افتاده اند به پشت
چسبیده اند به زمین
دستهای بلند و زمخت
قوز کرده پشت شان
چه آبی از دماغشان می ریزد
تمام متروی تهران پر شده از :
موهای در هم و پاهای دراز
روی پاهای لاغر گاهی بلند می شوند و می افتند روی شکم های باد کرده
خیلی طول می کشد برسند سر کار
توی این ماشین خانم سوسک دارد آدامس می جود
نمی تواند با دست های لاغرش دنده را عوض بکند
با کله می کوبد روی بوق
پاهایش نمی رسد به گاز
توی آن یکی عنکبوت
مگسی سبز در این یکی ماشین
چشم هایش مسافران فضا
بال هایش چسبیده لزج به صندلی
مگس های سبز رانندگی بلد نیستند
و رانندگی فقط فشار دادن روی گاز نیست
تصادف می شود
روی پل های هوایی
چقدر هزارپا افتاده به پشت
توی تمام پنجره ها همین است که می بینید
از راه پله ها
نه می شود بالا رفت
نه پایین آمد.


چقدر جدی شدی!



تو فقط یک شایعه هستی
مثل باطل شدن کوپن ها ی زمان جنگ
مثل احتمال حمله ی هوایی
بالا رفتن دلار
تو فقط یک شایعه هستی
مثل کودتا در ذهن افسران پیر
سر در گم
مثل نوری که در اشک ‌‌
بازی‌های خودش را دارد
چیزی شبیه چوب در تو موریانه کرده
صدای جیرجیر در خون تو جنجال تازه نیست
ارتش تار و مار انگشت های تو
گرمای هیچ دستی را لمس نمی کند
فقط بلدی مشتت را گره کنی
چقدر جدی شدی!




تهران ۱



نگران اتوبان‌هايى هستم
كه ناراحت‌اند
و خط‌های ممتد و بريده‌شان
از أشپزخانه‌ی كوچك مشد صادق مى گذرد
نه فاطی هست
نه کسی که موهايش را شانه كند
راننده‌هاى كاميون با معرفتند
و صدای دختر رحمان باد را ترجمه مى‌كند
سوسن هنوز مى‌خواند
يه كارد سلاخ تو دلم
آخ به دلم
و صدای استکان‌های عرق ۵۵
توی باد می‌پیچد
ديشب كارگران
زيادی آمده بودند
همه شبيه هم
با گونه‌هاشان سايه روشنى از انار
با قرارداد شش ماهه در دست
با لباس‌هايی روغنى و گريس
با موهايى به رنگ سيمان
در آسمان پر دود تهران پرواز مى‌كردند
مردان پرنده‌ی كارگر
تهران را در باران همچون گنج دزدهاى دريايي ديدند
كه در اعماق خوابيده است
و هندوانه خرداد را توى ابرها پاره كردند
و تابستان عرقچین قرمزش را پوشید
من و تمام مردم شهر
خواب‌هايمان را براى هم تعريف مى‌كنيم
و احتمال اتفاقي بزرگ
درد زانوهامان را كاهش مى‌دهد
فاميل براى همين روزهاست.




لوتو




اگه این لوتوی لعنتی برنده شده بود
یه کشتی تفریحی می خریدم می رفتم موناکو
زیر چتر آفتابی می نشستم
بهترین شعرهای کارگرای شورشی رو می نوشتم
یه لیوان آبجو با یه سیگار برگ
شعری بلند در باره ی سوریه و عراق
در باره ی کشتار سگها در شیراز و تهران
چند تا کامپیوتر می خریدم
با یه دوربین حرفه ای
هی صدا ضبط می کردم
مصاحبه پشت مصاحبه
می رفتم با ماشین آخرین مدلم
سیاست رو ول می کردم یواشکی
میانه رو می شدم
توی محله های فقیر
کتابم رو مجانی با کیت کت و شکلات پخش می کردم
اگه لوتو برده بود
الان پشت جلد مجله های پاریس
کنار لوازم آرایش شانل
یه شعر پست مدرن نوشته بودم
آره
من می تونستم
می تونستم
اگه این لوتوی لعنتی برده بود.



امواج




پیش از فشار دادن دگمه ی کنترل
امواج چه می‌کنند؟
به هم می‌خورند و توی هم می‌روند؟
مثل کلاف‌های نخ به هم پیچیده اند؟
مسخره‌ تر از این نمی‌شود
با فشار یک دگمه
در یکی از واگن‌های مترو بمب منفجر شده است
کانال بعد :
زندان گوهر دشت
چهار نفر اعدامی
پیش از رسیدن به صفحه‌ی تلویزیون
فرو رفته اند در فرکانسی دور
خیلی اتفاقی گره خورده اند با خودکشی نهنگ‌ ها
اگر می شد هوا را رنگ می‌کردی
همین اتاق ساده پر می‌شد از تارهای امواج
حالا اگر بخواهی از میز صبحانه بلند بشوی
کفش را بپوشی
بروی در آسانسور به همسایه ات بگویی سلام
باید به یک مزرعه ی آفتاب گردان فکر کنی
وگرنه دستت می‌خورد به موج سرهای بریده در سوریه
پاهایت گیر می‌کند به فرکانس بازار دختران برده فروشی
با کله می‌افتی در حلقه های چرخان موجی که می‌خورد به شیشه‌های پنجره
و ارتشی از کودتا روی لامپ تاب خواهد خورد
حتی کودکان کارتن خواب را می‌شود دید
با ترازوی وزن که روی طاقچه نشسته اند
و مامور شهرداری از پشت پنجره چنگ می‌زند بر شیشه
اگر هوا رنگ بشود
اگر رنگ بشود هوا.



دزدهای دریایی




دزدهای دریایی سوار کشتی کاغذی شده‌اند
.
.
.

بیرون از آکواریوم



بیرون از آکواریوم:
تهران ‌;
یک پشتک می زنم
برمی‌گردم به اعماق
کریسمس ترومپت هایش را زیر آب می زند
بشکه های آبجو با دریا قاطی شده
ترامواها به کندی می گذرند
چند ماهی یه خرفت
یک نامه با بطری انداخته اند توی آب
دیروز که آب را عوض کردند
بطری هم رفت
توی جوی آب خیابان ولی عصر
پشت یک پیت نفتی پاره چپه شد
همه فهمیدند :
ما اینجا هستیم
یک کشتی کاغذی امروز آمده بود
روی آکواریوم
از این پایین باسن تا خورده اش را دیدیم
که آب روی آن دست می کشید
ما می دانیم که آکواریوم هچ وقت طوفانی نمی‌شود
خالی بود
ناخدا نداشت
ملوان نداشت
هیچ چیز نداشت
فقط کشتی بود
ما سوارش نمی شویم ٬ نشدیم
توی آب نمی شود صحبت کرد
حباب های حرف و
تکان های دهان.

خیال خام



خیال خام و هوای دور
باد کره صدا از بس که دیوار و پژواک
چند آجر و سیمان خشکیده در درز
قدم های مدام
قرار رسیدن که نیست !
از درب آهنی یه زنگ زده
تا تخت و پتوی خاکستری
از کوچه هایی باید گذشت
که سربازهای اسکلت ٬ با لباس های پاره دارد
0
زمستان ؟
چه ها و چه ها
اینها درست
نوشتن روی بخار شیشه ها
نه !
کار از این حرف ها گذشته بود
باید با شمعدانی پشت پنجره حرف می زدی !
0
این که داری مدام سرکوفت میزنی
چیزی از ماجرا نه کم می کند نه زیاد
من مردی هستم روی نقشه
افتاده اینجا
پستان در آورده ام
و دارم
به گربه ی روی نقشه شیر میدهم.



.

هموطن



هموطنت را ببینی
صدایت را بیاوری پایین
به رفیقت توی مترو بگویی: هیس !
ایرانیه



خیابان های تو



بعد از آب و جاروی رفتگرها
باز شدن نانوایی ها
چیده شدن میزهای صبحانه
حیف
باید تو را ترک بگویم
اگر بچه های تبعید بفهمند
افتضاح می شود ٬ آبرو ریزی ست
کار هر شب من است
در خیابان های تو
جمعه ی فرهاد را سوت زدن .

مترو



در مترو بمب منفجر شده است
خدا کنه توش ایرانی نباشه
اینو یکی میگفت که توی تهرا‌ن تلفنش خط نمی داد
همینو یکی دیگه گفت توی ترکیه : خدا رو شکر
جاهای دیگه هم شنیده شد
خیلی هم شنیده شد
چندهزار دفعه توی آلمان
آلمانی نبود؟
خدا رو شکر یا عیسی مسیح !
امریکا ٬ کانادا
چه می دونم نقشه رو باز کنین
بزنین روی گوگل
همه جا شنیده شد
یه دختر از لهستان با موهای دوگوشی
روی برانکاد
خدا رو شکر یهودی نیست
اینو یکی توی تل آویو زیر لب دعا خوند
پیچ و مهره ی مذاب توی کتف
اخبار تلویزیون
خدا رو شکر مراکشی نبود
اینو یکی توی آشپزخانه گفت
حواسش پرت شده بود
و ماهی های بدون فلس در ماهیتابه سوختند
تمام آپارتمان پر شد از بوی تند ماهی
پنجره ها را باز کرد
ولی تا چند روز تمام خانه بوی ماهی گرفته است
فردا صبح گل فروشی ها
فردا صبح اینترنت
کمپین
عکس ها ٬ پروفایل ها
فرو رفته ام در امواج الکترو مغناطیس .



همین الان یهویی



همین الان یهویی
زن جادوگر
با دماغ دراز و جارویی بلند
تمام بمب‌ها را خنثی کرد
هر چه کمربند انتحاری عمل نمی‌کند که نمی‌کند
سرهای جدا شده با شمشیر را با چسب به هم چسباند
صدای به هم خوردن لیوان های همسایه های من...
هاری پاتر با دو چوب جادو
زد روی خاور میانه
و بچه های فلسطینی در مدرسه ی یهودی ها روزنامه ی دیواری درست کردند
و با حبوبات روی آن نوشتند
به جمهوری کودکان جهان خوش آمدید
صدای موسیقی از طبقه ی پایین می آید
همین الآن یهویی
توی خیابان زیر پنجره صدای بوق پیچیده است
کجا بودیم؟
ها !
دارد اتفاقاتی می افتد
تمامش یهویی
از پله ها پایین بروم
زنگ در را بزنم
چند پلیس هم آمده اند که فلان و فلان
نصفه شب است و سر و صدا
آنها هم آدم اند
مثل من و شما
یهویی
باتون هاشان را روی دست گرفته اند و می‌رقصند
من عاشق یک دختر پلیس شدم که اول سر نداشت
مو هم نداشت
چشم هم نداشت
وقتی رقصید
در نورهای رنگارنگ چهره اش را دیدم
موهای افشانش روی کلت کمری ریخته بود
و خاور میانه ی سینه هایش
بوی صلح می‌داد
بعد دیدیم توی پنجره
فشفشه
پنجره های باز
یهویی
یکی گفت : هیس
همه خیره شدیم
به اخبار تلویزیون
تمام دنیا خلع سلاح شده است
کنگره ی امریکا تصویب کرده یهویی
ها!
موشک های اس ۳۰۰ روسیه در کوره ها چرخ و فلک شوند و الاکنگ
تمام تفنگ و تانک ها و توپ ها ذوب شوند و تیر آهن
ما چقدر خانه نیاز داریم
این را همین الآن فهمیدیم یهویی
و دسته جمعی عکس سلفی گرفتیم یهویی
و کارخانه های بمب های شیمیایی در اروپا
کود شیمیایی تولید می‌کنند از فردا
و نیازی نیست برای درمان سوختگی های ناپالم و گازهای خردل
به آلمان بیایی
و داروی بمب شیمیایی را از داروخانه های بلژیک خریداری کنی
حالا باشد که چه ها و چه ها
نمی دانم چطور شد!
چروک های پیشانی ام در آینه رفت
موهایم سیاه شد یهویی
همسایه ها
امان از دست همسایه ها!
باید امشب هر طور شده کم رویی را کنار بگذارم
درد زانوهایم را فراموش کنم
و برقصم.




ترس



ترسیدن و افتادن
کج شدن های پی در پی
آب از نقشه ی جغرافیا ریخت توی شهری که نیست
موج
هوا : هوایی شده
یک نفر کسی هست به نام تو !
تو یک نفر هستی که نیست
بوسه بر لب هایی که ندارد
پشت هیچ پنجره ای
در شهری که خیابانش کجاست !
یکی دارد میگوید باران است
دروغ وزیدن گرفته
سقف با باد می دود
پنجره افتاده در طغیان
کاری از دست نمی آید
چنگ می زنم
اویخته ام
هیمه های سیلاب و
همه چیز قهوه ای
درخت قهوه ای
آب و سنگ و آسمان قهوه ای
می ترسم از ریشه های توی آب
مثل دویدن های آهسته توی خواب.




تیمارستان



شبی که باله هایم از کتفم بیرون زد
باران تندی بود
تو روی بام های شهر سینه مالیدی
و پولک هایت به رنگ لباس های ارتش بود
گردانی از ماهی های سیاه کوچولو
از پارک ها گذشتند
روی پل هوایی قزل آلایی را دیدم که به بـرج های بلند خیره بود
پشت پنجره ها به آشپزخانه ها نگاه کردیم
رفقای شهید
در ماهی تابه خوابیده بودند
تو یادت رفت بگویی:
حتی اگر قهرمان داستان صمد بهرنگی باشی
از سفره های زیر زمینی نمی شود رسید به تنگه ی هرمز
یادت رفت بگویی
من دیوانه ای هستم
که از سوراخ مسدود دیواری در تیمارستان
به خاورمیانه نگاه می کنم.



زمستان



حالا زمستان است و حرف هایمان
توی هوا یخ زده است
پس این قهوه خانه کجاست؟


شایعه




نهنگی هستم که روی ماسه ها افتاده ام
آدم ها کمک می‌کنند به اقیانوس برگردم
گاهی گاوی هستم در اسپانیا
که شاخ هایم را آتش زده اند
آنها بر صندلی های هیاهو کف می زنند
من فکر می‌کنم برای شعرهای من است
خوشحال باشم؟
خیلی چیزهای دیگر می شوم
یک دفعه می شوم کودک افغان
این شایعه است؟
این فال حافظ که توی دست من است
و در متروی تهران کتک خورده ام
شایعه است؟
این که ترازوی وزنم را مامور شهرداری شکست
و کنار شیشه ی بانک صادرات خوابم برد؟
و نور نئون های تابلوی جواهر فروشی روی خرده شیشه های ترازو قشنگ شده بود
شایعه است؟
نمی فهمی
اصلن نمی فهمی
پرواز کردن توی برف را نمی فهمی
رفتم بالا
پشت شیشه‌های برج میلاد
فال حاقظ
آقا حافظ
آنها من را با دست نشان دادند
و من هر کاری کردم بوی کافه گلاسه از شیشه بیرون نیامد
و هیچ کس نتوانست فال بخرد
این هم شایعه است؟
حالا دختری هستم کنار جاده بهشت زهرا
گل‌های قرمز ٬ زرد
زمستان هم که می دانی امپراطوری برف است
با کفش سوراخ
باید پاهایت را روی اگزوز ماشین شاسی بلند
گرم کنی
جوراب خشک
کفش خشک خوشبختی است
و من آنها را توی ذهنم نقاشی می‌کنم
تو نمی بینی
این هم شایعه است؟
*
روشنفکر جماعت همین است
نگاه می کند اما نمی بیند
آه ببخشید توی متن دخالت کردم
ببخشید مخاطب عزیز غلط کردم!
*
من به تنهایی ارتشی هستم از کودکان کارتن خواب
مثل فیلم سه بعدی از پرده می‌آیم بیرون
زیاد می‌شوم
بچه های کابل هم شایعه است؟
این که داریم مثل لک لک ها پرواز می‌کنیم
و دخترهای موهای بلند
ریخته بر قنداق تفنگ
برای ما دست تکان می‌دهند شایعه است؟
هرچه می‌گویم خاورمیانه در سینه ام دود می‌کند
تو می‌گویی عزیزم سیگار کمتر بکش
من هی سرفه میکنم
تو می گویی شایعه است
حرف هایی دارم برای زدن
بگذار بگویم
سانسورم نکن
بگذار حرف بزنم
نزنم؟
اینها تمامش شایعه است؟



طوفان اشک



اگر زمین گریه کند
آب از کره ی جغرافیا می‌ریزد در کهکشان راه شیری
شهاب سنگ ها صورتشان را در سیاهی خواهند شست
بخار و گدازه های گریه
طوفان اشک



اختلاس



ولیعصر استریت
دختری دارد
که نان را در کیسه ی پلاستیک اختلاس کرده است
لبخندی بر لب دارد
که آدم باور نمی کند
مگر می شود
دختری به این زیبایی
اختلاس بکند
نه
مگر می شود؟!



تانک



من یک تانک هستم
که فکر می‌کند آدم است
و در یک آپارتمان زندگی می‌کنم
از دماغم بوی باروت می‌آید
زنگ زده‌ام
و از خاک‌های انباشته در زانوهای زنجیرم
علف‌هایی روییده‌اند
که وقتی پنجره باز می‌شود تکان می‌خورند
من یک تانک هستم
نشسته‌ام روبروی تلویزیون
یک فنجان چای و سیگار
به تانک‌هایی نگاه می‌کنم در سوریه که جوان هستند
به نفربرهایی حسودی‌ام می شود در عراق
که باسن‌های یشمی دارند
اندام زنانه‌ی تانک‌ها را دید می‌زنم در کوبانی
و حس شهوتناکی در رگ‌های فلزی‌ام می‌دود
آهن به آهن می‌سایم و راه می‌روم
برای همین هر شب پلیس می‌آید در می‌زند
می‌گوید کمی آرامتر
همسایه‌ها خوابیده‌اند.


چهارشنبه سوری




در عجب مانده ام: سواران در آتش نمی سوزند
شمشیرهای سایه ها از گردن ها رد مى شوند
ترانه ها و تکان های دست
خواب خلیفه را آشفته می کند
آنها خسته اند
و اشتباهشان این است که نمی دانند سایه اند
چهار سمت چهارشنبه سوری قتل عام شده اند
پدرهای پدرهای پدرهایم
برای دیدن جنازه هاشان باید :
از مسیر طولانی واقعیت و کابوس جرئت کنی پرتاب شوی
آیا با رقص می شود با لباسی از کلاه خود ِ شکوفه و
زره پوش گلهای بنفشه روی پیراهن
رنگ روی زمستان پاشيد؟
آن ها را می بینم
آن سوی چهار شنبه سوری ایستاده اند
کنار هیزم هایی که باید سوخته شود
اسب ها شیهه می کشند
سربازان محمد٬ گردن ها افراشته
اما سایه ها و ارواح حتی اگر مسلح باشند
نمی توانند دختری که در میدان
بین دودها و آتش ها می رقصد را به کنیزی ببرند
همچون گلادیاتوری زخمی
تن راست کرده اند
سینه های عریان را روبروی آتش گرفته اند
دست می کوبند و رقص
زمان ها به هم ریخته
تیمور و لشگر مغول
چنگیز و سپاه محمد
چشم از آتش می گیرم
فروکش کرده
ناگهان سردم است
مثل دریای یخ زده ی شمال سردم شده
می بینی؟
کافیست کمی از آتش دور شوم
جمعیت پراکنده می شود
موسیقی آرام می گیرد
رقص ها ٬ شادی ها چیزی شبیه بغض را در خود حمل می‌کنند
لعنتی نه می ترکد نه فرو می رود
قدم می زنم
مترو رفیق سال‌های تبعید من است
در طول چند سال گذشته
چقدر با هم شعر نوشته ایم و چقدر گریه کرده ایم من و مترو
در تونل هایی که پر است از سربازان نازی
و در سیاهی های تونل زندگی می کنند
وقتی سرعت می رود
کلاه خودهاشان را می بینم که تند و تند رد می شوند
به تونل ها اعتماد نمی‌کنم
تونل ها در سیاهی دروغ می‌گویند
و تعجب نمی کنم اگر دراکولا
دندان هایش را بچسباند به شیشه ی مترو و خنج بکشد با ناخن‌هاش
مثل فیلم دور تند چارلی چاپلین به خانه می رسم .




دختر همسایه



دختر همسایه و صدای ضبط دوکاسته در ایوان
موهای ریخته روی حوض
ریش تراش و تیغ دو سوسمار پدر
حیاط خلوت
یک نخ سیگار شیراز که دزدیده ام از پاکت پدر بزرگ
یک فیلم با دو بلیط در سینما ایران
تخمه ی ژاپنی
تیر اندازی با تفنگ بادی
ترقه های روی تخته
بوی خوب پشمک
عطر آلبالو
پیچیدن گلپر در پیاده روی جمعه
پیش از قصه های مجید
قبل از دراز شدن دماغ پینوکیو
بعد از والت دیسنی
خیابان های خلوت
مراد برقی
خانه به دوش
تلویزیون آر تی آی
همسایه ها
خواب در پشه بند
وقتی که آدم بودم
سیاسی نبودم
شاعر نبودم
من بودم .


استیکر




همیشه می رود تعمیرگاه
از بس که از آزادی به انقلاب رفته است و برعکس
اما حرف هایی می زند
که دیگر راننده های توی صف
قاه قاه می خندند
مسافرها:
استیکرهای توی اینترنت
چیزی زیرشان نوشته شده
که با همان نوشته سوار
با همان پیاده
حتی آدم های خط کشی یه پیاده رو
گوشه ها و کنار ها
از دور: پل های هوایی
شکلک ها رای می دهند
تظاهرات می کنند
آدامس می جوند و سیگار پشت سیگار
تف میکنند در پیاده رو
بین راه
یک استیکر غرغرهای فراوانی زد
طوری که پول هم نداد و راننده هم یادش رفت
از بس که گفت:
نقاشی هم نقاش های قدیم
حالا:
طوری آدم را استیکر می کنند
که فقط به درد یک موضوع می خوری
و برای دیگر چیزها !
چه بگویم؟
خلاصه بد طوری شده ٬ معنی نمی دهیم
برای همین هی هر روز زیاد می شویم و حساب بانکی نقاش
پر می شود از عدد
نقاش که نه
نقاش ها
چیزی که عجیب است بیشتر استیکرها رنگ زرد
قرمز کمتر است
سبز به استیکر نمی آید
مخصوصا
انها که می خندند و تا بناگوش دندان‌هاشان بیرون
خطی نیم دایره
خنده یا گریه
شما که استیکر نیستی چطور جرئت میکنی توی این شهر
دنده عوض بکنی؟
هان
چطور؟!
چه قیافه ای داری ؟!
جدی
مثل برو بچه های دهه ی شصت
هاها!
*
چه بگویم :
این پیکان جوانان خسته ی دود زا
مجروح از بتونه ها
کاردک ها و چکش های صاف کاری
هر شب به تعمیرگاه می رود
و نصف پول نان و خرت و پرت ها ی بچه ها
می رود برای واشر سر سیلندر
شمع و چکش برق
و استیکر تعمیرکار با لباس گشاد و صورت و دست سیاه
از چاله ی تعویض روغن بیرون می آید
روغن سوزی عزیز من!
چقدر بگویم؟
روغن سوزی دارد
تمام است می فهمی ؟ تمام
*
لطفن نگهدارید
*
اینجا ؟
چشم.




حس


تو اصلن می فهمی
آوردن سه تا زنبیل تا شهر یعنی چی؟
تا حالا توی گل راه رفتی با یه زنبیل پرتقال خونی؟
خستگی در کردی توی مینی بوس دم کرده؟
جوراب خیس و بوی حنا
نکردی دیگه!
نکردی
اینطوری میشه که شعر بدون حس به پایان می رسه !



تابستان ۶۷



سی هزار بار برایش نامه نوشتم
تقریبن تمام نامه ها شبیه هم بود
از تابستان ۶۷ گفتیم و
رودخانه ی خنک
از شن های داغ و شوری دریا
ما کنار یک شیر آب در حیاط زندان
رفتیم سواحل آنتالیا
اما چشم بند ها مزاحم بودند
و نشد بادبادک های بیرون از میله ها را
نگه داریم
نخ های بادبادک ها پاره شدند
و پنجره آنقدر کوچک بود
که وقتی نخ ها پاره می شدند
گردن هایمان قد می کشید
و در خداحافظی غروب با پنجره ای که بوی تمشک گرفته بود
سنگین می‌شدیم
چشم هایمان را می‌بستیم و در یک گندمزار می دویدیم
زیر یک درخت خشک
که آجرهای نارنجی محاصره اش کرده بودند
میرزا میرزا کردیم
صورت هامان شبیه هم شده بود
اوضاعی بود
نگهبان ها نمی توانستد ما را از هم تشخیص بدهند
برای همین :
تیرباران دسته جمعی شدیم
یک روز
یک کلاغ آمد
نشست روی میله های پنجره
که قد ما به آن نمی‌رسید
گردن‌هامان خم شده بود
و نمی توانستیم
روی پاهامان بایستیم
یکی از بچه ها
ترجمه اش خوب بود و زبان کلاغ ها اما از چینی هم سخت تر است
قار قار بلند سه بار اگر باشد
یعنی: شنکوپا
پشت انبار پرتقال
و شنکوپا تلی از ماسه است
که تیرک را در آن فرو می‌برند
و کلاغ گفت:
ماسه چیز عجیبی است
خون را در خود می‌کشد
شتک نمی بندد
و اگر خوب نگاه بکنی
جذب میشود ٬ راه نمی افتد
کلاشینکوف پسرعموی ژ۳ است
این را سال‌ها بعد در کنفرانس پنج به علاوه ی یک فهمیدیم
تیغ موکت بر: دخترخاله ی پنجه بوکس
شلاق : داماد پنس است که ناخن می کشد
و سیگار نامرد
روی لب های ما شیراز بود و حال می‌داد و کام
روی کمر تورج
ونیستون شده بود
کنت شده بود روی شانه های پرویز
و نستعلیق می‌نوشت
مارلبورو شده بود لعنتی روی دست های تکه تکه شده با داس
ما عربی مان خوب نبود
همیشه توی مدرسه هفت می گرفتیم
برای همین متن نوشته شده روی سینه ها را نه کلاغ توانست بخواند
نه جغد گورستان
تازه یک چیز دیگر
کلاغها از کتاب صمد بهرنگی آمده بودند
و تمام فانوس های شکسته و شمع های خاموش محاصره بودند
با اینکه در سطح خاک
دست‌ها و پیراهن ها از خاک بیرون زده بود
اما گردانی از پرنده های سیاه و سپید و رنگی
در آسمان رژه می رفتند
نمی دانی
نمی دانی
چه کلاغ هایی بودند!
و خیلی خیلی خیلی خیلی تابستان بود
سی هزار نامه نوشتم
گفتم عشق من:
من یکی از همان هایی بودم که نیمه شب سیمان شدم
و دو خرگوش مهربان
با سه سنجاب
خاک‌ها را کنار زدند و
سیمان خشک نشده بود
بعد
یک پرنده ی بزرگ آمد
و خاوران چهار صبح
خودمختاری جمهوری تابستان را اعلام کرده بود
مثل سینمای هالیوود رعد و برق هم زد
علف های هرز در تیرگی درخشیدند
و رعد وبرق عکس سلفی گرفت
توی هم رفته بودیم
و خون از خاک بالا می آمد
چیزی به جز صدای بلدیزرها نمی شنیدیم
خون هایمان در هم قاطی شده بود
اوی مثبت اوی منفی
چه فرقی میکند ؟!
تمامشان قرمز است
انگشتهایمان توی هم کلید شده بود
سوراخ سینه ها
آخرین سیگار
مخصوصن اگر بهمن باشد
حالی می‌دهد که نپرس....




النگو



سه النگوی طلا
از دستهای بریده ی دختری
در جنگ گُم شده
شما جایی
گوشه ای ٬ کناری
زیر خاک
آوار
ندیده اید؟
او حالا یک انار است
که عاشق پرتقال شده است
ساعت هفت صبح در خیابانی بدون درخت
این طرف پیرزنی با زنبیل
انار و سیب
پرتقال خونی
شاید النگوها از ترک های انار بیرون زده باشد
شاید هم زیر پوست پرتقال
اگر کسی راه می رود
حرف می زند
یا لااقل می بیند
برود
برود زودتر ببیند لطفن
کافی است دست روی پوستش بکشی
دختری قد می کشد از زنبیل
و موهای بلندش می ریزد از دو طرف
روی پله های بانک و بساط های پیاده رو
کافی ست صدای به هم خوردن النگو بپیچد در پیاده رو
صلح می شود
یک چیزی می دانم که می‌گویم
الکی که حرف نمی زنم.



زخمی که دهان باز کرده



زخمی که دهان باز کرده
دارد حرف می زند
از ملایمت یک پرده ی خاموش
که رازهای نگفته
لبخند تلخی دارد بر شمعدانی پشت پنجره
بر گلدان هایی که خاموش از نرده های بلند
به خیابانی نگاه می‌کنند که قادر نیست هیچ خاطره ای را در خود نگه دارد
*
روح تو تب کرده
باید پاشویه اش کنی
باید زردابه های زخم را
دوا گلی بزنی
*
پس این زلزله که می‌گویند خوابیده است کی بیدار می‌شود؟
و تیر آهن کجا من را بغل خواهد کرد؟
و کجا می توانم با تکه پاره های بتن و آوار ریخته خلوت کنم؟!
باید پنهان شوم
در معنایی بلند
*
چطور می خواهی خم بشوی؟
درختی که راه برود در پیاده رو مشکوک است
استتار؟
هاها
*
ویت کنگ عاشقانه های آبی هستم
که سربازهای یانکی
شکنجه اش کرده اند
و ماهیتابه ام بوی شاش سربازان نازی می دهد
چروک های پیشانی ام
حرف هایی می‌زند در آینه که دیوار را هول می گیرد
گرفته است .
*
توی این اتاق جاذبه نیست
مبل چسبیده به سقف
صندلی ها شناورند
مسواک و آینه
میز صبحانه
و برای انکه یک استکان چای بریزم
باید ساعات طولانی
ترس را بغل کنم
و مثل یک ماهیگیر ماهر
قند را که شناور است در اتاق توی دهان بگذارم
چه شکل ها می سازد این چای ریخته از سقف !
تا طعم دهانم را عوض کند:
باید زمانی بلند بگذرد
می ترسم از ان که پست چی در بزند
در را که باز بکنم
هزار سال بگذرد
و من نامه را از دست های اسکلت بیرون بکشم
و کیف چرمی اش پر از غبار و تارهای عنکبوت
چقدر دیر این نامه ی سفارشی به دستم رسید
چه بگویم؟!


*
مهرداد عارفانی
۲۸ آوریل ۲۰۱۷



الهه ی شعر



چه طوری الهه ی شعر؟
بقیه ی فرشته ها خوبند؟
از پروین اعتصامی چه خبر؟
در بهشت هم روسری سر می کند؟
به سعید سلطان پور سلام برسان
به رفیق مان خسرو بگو:
بعدن خودم می آیم
وقت هم تا بخواهی هست
الهه ی عزیزحالا که از سقف آمدی
شعری برای من بیاور
شعری شبیه مادر ستار
که آبروریزی نشود
مادر ریحانه این روزها تولدی دیگر نوشته است
وقتی میروی
برای فروغ چراغ رومیزی ام را ببر
برای شاملو
یک کارتن سیگار شیراز
الهه ی عزیز
به دوستان بگو
دسته جمعی چیزی بگویند و شعری برایم بیاور
این روزها لال شده ام
چشم هایم خوب نمی بیند
مردم هم که می دانی تا بخواهی انتظار
دارد آبرو ریزی میشود
کاری بکن الهه ی شعر.



چاقو به زبان گوسفندها




بع بع بع
تنها صدایی که به گوش می رسد
یکی می‌گوید چه علف های سبزی!
نگاه کن!
دیگری : پارسال بهار پشم ما را زدند
چقدر خنک شدیم یادت هست؟
تابستان و چوپان مهربان
چه دره هایی !
شبها از ترک های چوب به ستاره ها نگاه می کنیم
حیف بلد نیستیم حرف بزنیم
و اگر راوی نبود بع بع ها هرگز ترجمه نمی شدند
*
من تا اینجا توانستم ترجمه کنم
زبان گوسفندها سخت است خیلی سخت
هر چه می‌گویم این وانت بار سبز و این کامیون کهنه
می روند کشتارگاه
انگار نه انگار
چاقو به زبان گوسفندها چه می شود؟
شما می دانید؟

مرداب



نمی توانی
به ماهی آزاد بگویی
بفرمایید مرداب!

توی عکس آنتن نمی ده


شده ساعت ۵ صبح زنی باشی که
شیر از پستان های گاو بیرون میکشه؟
بخار شیر داغ رو دیدی که می ریزه توی ظرف حلبی ؟
صدای گاو رو شنیدی در دره های سپید؟
تو میگی من
اون میگه ما
ای ناقلا
نکنه می خوای عکس سلفی بگیری؟
موبایلت رو خاموش کن
توی عکس آنتن نمی ده
اصلن تا حالا شیر داغ روی بخاری چوبی میل کردی؟
شومینه نه
از این بخاری قرطی ها نه
اصل اصلش
از اون حلبی های سیاه
از اون روی رودخونه طنابی ها
از اون مدرسه گلی خشتی ها
از اون نیمکتا
آخ از اون نیمکتا
ول کن اون کلاه و عینک و سبیل و شالگردن رو
توی ویلای شمال
حس نمیشه گرفت
برای همینه که بحران مخاطب داری عزیز دلم
جنست یه جور دیگه است
نچسب و بی مزه
چقدر گفتم نرو خارج
اروپا بری باید شعرهای سکسی بنویسی
باید سیاسی بشی
کراوات بزنی
یا بلنده یا کوتاه
اندازه نیست
معلومه
به جان مادرم معلومه
آبروریزی نکن !
پاپیون ؟
اصلن حرفش رو نزن
می دونی:
باید بلد باشی هیزم هم بشکنی
دو تا بچه
یه کفش !
باید بلد باشی تا ده بشمری
تو ریاضی بلدی؟
بیست چنده؟
دو تا چکمه می شه چند تا؟
هندسه ی پریشان پنجره ی این خانه ی گلی رو
هر آرشیتکتی کار بکنه
گند زده توی هر چه معماری
یکی از شهر خبر آورده بود :
تمام کارگرها از داربست های اکباتان پرواز کردن
دور برج میلاد لیوان های چای رو به هم زدن
و صدای برخورد استکان ها در تهران پیچید
غروب شده بود
توی اون ارتفاع
تف کردن توی ستاره ها
و دندان های زردشون رو فرشته ها دیدن
بعد
توی ابر
خدا
سیگار اشنو ویژه روشن کرد
تو
در رستوران برج میلاد سانشاین سفارش دادی
و از پنجره ی برج کارگرهایی را دیدی
که از جیب های لباس کارشان
پیچ گوشتی و آچار پرتاب می شد
بر بام های سپید پوش تهران
تمام اینها را یکی از شهر خبر آورده بود
ما دور هم نشسته ایم
شب شده
چراغ زنبوری روی طاقچه
کتری روی بخاری یه هیزمی
بفرمایید چای.







بطری شراب



شهر افتاده توی بطری شراب
... قرمز همه چیز
تکانش دادم
آدمها و ماشین ها توی بطری تماشا دارد
بدون در باز کن سخت است
بطری شراب چوب پنبه ای دارد که اگر باز شود
پالپ
صدا می خورد
بعد بیا و ببین
توی اتاق پر می شود از اتوبان های مست
ماشین های مست
مجلس شورای ملی روی مبل
توی آشپزخانه هیئت دولت مست
کدام دولت نمی دانم !
الدنگ ها
صبح بشود تبصره می گذارند برای تمام قانون هایی که مست رای دادند
مردمی که از بطری بیرون زده اند
هر کجا تاکستان ببینند خودمختاری اعلام می کنند
شما بگویید:
از این سوراخ کوچک
اینها را چطوری دوباره فرو کنم در بطری
کشور در خطر است !
چطوری؟
دارد صبح می شود.



ترن


آفتاب توى ترن
روى زمين هاى كشاورزى
بر يال قهوه اى اسب
كه دور مى شود از پنجره
آفتاب روى چهره ى مردى كه خواب رفته است روى صندلى
روى ريش هاى بلند اين آقاى هندو
همانطور مى تابد
كه بر موهاى طلايى اين بانوى بلوند
آفتاب مى تابد در ترن
روى آيه هاى قرآن و عينك ذره بيني اين آقاى مسلمان
أفتاب مى تابد بر مانيتور دخترى كه اگر بيست ساله بودم
صندلی ام را عوض مى كردم
و دعوتم را برای يك فنجان قهوه شك ندارم مى پذيرفت
آفتاب مى تابد بر كلاه سفيد و موهاى آويخته ى اين مرد يهودى
بر دست هاى مامور كنترل بليط
حتى بر شانه ها و ستاره ها و تفنگ كمرى پليس مامور كنترل پاسپورت
بر صورت گندمگون اين پناهجو كه انگليسى بلد نيست
و همچنان كه دنبال پليس راه می رود
آفتاب روى كفش ،شلوار و موهايش
گاهى هست
گاهى نيست
آفتاب بر كليساى دور از پنجره ى ترن
دست روى پيشانى مى گذارم
از دورها مى بينم
برج هاى در هم كوفته ى بغداد و موهاى دو گوشى بسته ى كودكان كوبانى را
أفتاب بر ويرانه هاى نوار غزه
تانك هاى سوخته در قونيه
كشتى هاى تفريحى در موناكو
جزاير هاوايى
شن هاى داغ آنتاليا
بر برج هاى بلند تهران و پنجره ها
آفتاب بر روسرى و صورت خسته ى دخترى كه روزها مى خوابد
و هفت صبح بر نان تازه و ران ها و پيشانى خسته اش مى تابد
آفتاب روى تپه هاى اوين
لابلاى ميله ها
روى پتوهاى خاكسترى
شبنم
روى طناب دار
هر روز صبح ساعت پنج
پر مى كشد آرام به سوى آفتاب
دست از پيشانى مى گيرم
ايستگاه بعدى بايد پياده شوم.

ماهی آزاد

ماهی آزاد
خوابش برده کنار سنگ
لایه‌ای از بلور یخ سطح آب را پوشانده است
در بازار ماهی‌ فروشان دراز کشیده
دهانش تکان می‌خورد
و شلنگ آب روی فلس‌ها و موزائیک می‌ریزد

کمربند انتحاری

کمبرند انتحاری رو بستم کمرم
یه پیراهن گشاد و یه جفت کفش کتونی
حالا
دارم راه می‌رم توی خیابونی شلوغ
دم غروب دستم روی ضامن
بکشم
نکشم !
عاشق شدم
افتادم توی چشم هاش
این هم شد خیابان برای انتحار؟
ماه رمضان
حالا افطار
روی میز
دو گیلاس شراب
بسم الله الرحمن الرحیم
سر می کشم
روزه باطل نمی شود؟
دهاتی ام
نمی دانم باید مزه مزه کنم
فرشته ی مهربون پینوکیو
آمد وسط میز
پسر خوبی باشی : شهر بازی مهمون من
پلنگ صورتی را ببین
دارد واکس صورتی میزند به پوتین های کماندوهای ارتش
که در متروها به دخترها چشمک می زنند
رابین هود سنگر گرفته پشت مغازه ای بزرگ
از این شرکت های امپریالیستی
سینه ام را نشانه
بعد از شراب دوم
آرام تر نوشیدم
کمانش را برداشت
سیگار روشن کرد
و به آسمان و غروب خیره شد
آنها قهرمان های پیر کارتون ها هستند
و نمی توانند جام شراب را در دست بگیرند و هی رد می شوند
از گیلاس های شراب
ای شعر فرمش این است
حتی اگر آن تیر پرتاب می‌شد:
من نمی مردم
و تیرچون سایه ای از قلبم رد می‌شد
تنها
من آنها را می‌بینم
تمام کودکان بمب در مترو
تمام عاشقانه های پاریس
دختران و پسران
مردم تکه تکه در پاکستان و بغداد
ترکیه
آمریکا
منچستر
خیابان را بند آورده اند
از پیاده رو بیرون زده
در خیابان ریخته اند
اما نه ترافیک
نه صدای بوق
تنها صدای کف زدن های ممتد
که فقط من می شنوم
و آنها از ماشین ها می دودند و در آهن ها فرو می روند
و دیگران فکر میکنند زیاد نوشیده ام
دختری که روبروی من نشسته است یکی از آنهاست
افسوس
نمی‌توانم دستش را بگیرم
اما چشم هایش را نمی توان ندید
دست راستم روی ضامن بمب
دست چپم روی گیلاس شراب .

بیست ویک



مجبور شدم بیست و یک بازی کنم
افتادم توی کازینوی سینه های تو
هر کاری کردم جفت شش نشد
طلسم شده بود
باختم
بعد بیرون از کازینو
باران تندی بود
من بدون چتر
با سیگاری خیس
رفتم قهوه نوشیدم
و تو
آن سوی میز نیستی که نشسته باشی
ولی بازوهایت روی میز
انگشت هایت را
از دستکش بیرون می کشی
آب می ریزد روی میز
قهوه سرد شد
ریخت روی میز
و انگشت‌های خیس من
لزج از پوست آب شده ی تو
سیگار می کشم
کسی نیست که انگشت های تو را داشته باشد
هیچ سایه ای جرئت ندارد
موهای تو را روی سنگفرشی بریزد
که من موسیقی راک گوش می‌دهم
اما مرا ببوس را می شنوم
خودش ترجمه می شود
دست من نیست
تمام آهنگ های دنیا در مرا ببوس
با لب های آب
من سربازی هستم
که خلع سلاح شده است
پوکه های خالی زیر پاهایم راببین!
میز تانک شده است
صندلی : نفر بر
قهو ه ی روی میز بمب ناپالم
پیرزنی در باران می گذرد
باقی مانده
از جنگ جهانی دوم
و مدال های همسرش را از جنگ جهانی دوم
زیر سینه بندش پنهان کرده است
و من هیز هیز می بینم
و باسن های پیرش را می دانم هیچ دستی نوازش نخواهد کرد
رودخانه زیر درخشش نورهای سفید
تو آب شده ای
من از روی پل خیره ام به تو
خیره
و نمی دانم دارم می لرزم یا می رقصم؟
فکر می‌کنم رقص است
چرا که دست هایم را باز کرده ام
بارن چه طوری بگویم
یک طور دیگر می بارد
موهایت آب
سینه هایت آب
ران هایت آب
زیر نور سفید
دست به موهایت بکشم :
مد می شود
از سطح بتون ها و نرده ها بیرون می زند
می ریزد در پیاده رو
بعد همه چیز آگواریوم می شود
تمام پلیس ها توی آب سوت می کشند
و چراغهای قرمز در آکواریوم ثابت مانده است
یکی از کنارم گذشت
بوق زد
گفت هی....
به سینه هایش نگاه نکن
دست از موهایش بردار
وگرنه تمام شهر در آب فرو خواهد رفت
چشم هایم را بستم
دست از اقیانوس موهایش کشیدم
جزر شد
نیمه شب بود
تو نبودی
من دارم قدم می زنم.

چه گوارا



چه گوارا گفت:
خنده تنها انتقامی است که می توان از زندگی گرفت
اما رفیق سیاه و سپید آرمان های غبارپوش
ستاره ی سرخ برو دوزی شده در کوبا بر کلاه تولیدات داخلی
توریست های شصت ساله را وسوسه میکند در هتل های تو
با دختران و پسران پانزده ساله همبستر شوند
کار ما از خنده گذشته رفیق
ما از دروغ های بزرگ به دروغ های بزرگتر پناه برده بودیم
خدا را در آسمان از دست دادیم
کتابش که ترجمه شد
به حماقت هزار ساله ی خود خندیدیم
تو به این خنده میگویی انتقام از زندگی؟
ما بدون ایمان پناه برده ایم به زمین
به آبی های دریاها و کوه های بلندش
آرام آرام داریم آدم می شویم
به محیط زیست می اندیشیم
زباله جمع می‌کنیم
اعتراض میکنیم و خلاصه کمی راه افتاده‌ایم
از کتاب های تئوری ٬ کاپیتال
از فلسفه های پسامدرن ریخته ایم در رپ
در سرگردانی تلو تلوخوران رهبرهای مرده
به خاطر چیزهای کوچک
شادی های کوچک
عشق های کوچک
آوازهایی می خوانیم
که حوصله ی نسل پیش را سر برده است
ما سربازانی هستیم که هرگز به جنگ نرفته ایم
اما بارها کشتار شده ایم
با اینکه یک گلوله به سمت ما شلیک نشده
بارها در جوخه های اعدام تیرباران شده ایم
و رگبارهای داعش را به موسیقی رپ تبدیل کرده ایم
و با اندامی سوراخ سوراخ رقصیده ایم
ما داریم چیزهای تازه ای را تجربه می‌کنیم
تمام شد
تمام شد رفیق
آزادی از تفنگ تو در کوه های سیرا ماسترا بیرون نمی آید
آزادی
احترام به همسایه طبقه پایین است
صندلی ات را آرام بکش
با پوتین روی موزاییک راه نرو
گلنگدن نکش نصفه شب
بچه ها بیدار می‌شوند
صبح ترافیک سنگین است

۱۳۹۶ تیر ۱۶, جمعه

این روزها

این روزها
 سیاست چنگی به دل نمی زند
 بیا برویم در اولین کافه
 روی میز لیوان به لیوان شویم
 نه آدم باشم
نه حوا باشی
 قبول؟

نقشه


توی شهری هستم که روی نقشه نیست
آدم هایش روی طناب راه می روند و شمال و جنوب شهر
سقفی از پلاستیک های زباله
کاندوم های پاره
تکه پاره های کارتن ها
تیغ های صورت تراشی
سرم ها و سوزن های بیمارستان
در دالان های سیاهی راه می روم
با سقفی از زباله های سیاه
و هنرمندان نقاش
آنقدر آسمان آبی کشیدند
که من با نقاشی خورشید کوبیسم گرمم شد
روی پل های هوایی
پیکاسو خط های زیادی کشیده است
یکی از این خط ها من هستم
که
در یک خیابان با خودم قدم می زنم
خط کشی ها
علائم رانندگی
خط های ممتد جت ها بر آسمان نقاشی
وقتی فرو می روند در بطری های پلاستیک
شیشه های آبجو قل می خورد
این شهر بدون صداست
وهر چقدر بوق بزنی کسی نمی شنود
دست هایم را گم کرده ام
مثل همیشه
اینجا هستم
با یک چمدان سنگین
در ایستگاه راه آهنی متروک
و نمی دانم باید بروم
یا برگردم؟

دروغ

شاخ در آورده ام از دروغ
همین روزهاست :
بر چنگک قصابی
شیر از پستانهايم بریزد

ترس

یک قرن به عقب بر می گردم
یک قرن می روم جلو
می آیم سر جایم
فقط شکل ترس عوض می شود

کاست های پیچ خورده


کاست های پیچ خورده در ضبطِ سال پنجاه و هفت
دخترهای روسری در سال ۵۸
پسرهای تیغ و نمک یک طرف
دخترهای روزنامه و بلندگو یک طرف در سال پنجاه و نه
آن طرف ٬ این طرف ٬ آن طرف ٬ این طرف
هیچ بویی نمی داد شصت و چهار
و ۶۵ بوی عرق سگی میداد
ما دست هایمان را نه باز کرده بودیم نه بسته بودیم
اصلن نمی دانم آن سال هیچ کدام از ما دست داشت؟ نداشت؟
سال شصت و شش یکی از دست های من دراز شد
آنقدر که آستینم چسبید به کتف
انگشت هایم دهان باز کرده بود
از سلول زده بود توی برجک نگهبانی
و سیگار بهمن و آزادی را می دزدید از اتاق نگهبان
نمی دانی چقدر خندیدیم در سال ۶۶
شبیه استیکرهای این روزها شده بودیم
خواب بودیم که در زدند و شصت و هفت بود
بعد : مثل آب کش ریحان و سبزی و میوه های تابستان را ریختند توی ما
توت فرنگی هم بود
آلبالو هم بود
تمشک خیلی بود
سال شصت و نه دریا بالا آمد
زد توی حیاط
تا پای پله ها هم آمد
بیچاره درخت های پرتقال
آب بود٬ ولی شور و طعم تند نمک
ما ماندیم و یک باغِ بدون برگ
و صدای مرغ های دریایی در پاییز و
قورباغه های کنار لوله ی بزرگ کشتارگاه که می ریخت در رودخانه ی شهر
من فکر میکردم
که آنها فکر می‌کنند نهنگ هستند
یا چیزی شبیه یک نهنگ ٬مثلن کوسه
اما آنها قورباغه بودند
و خون گاو که از کشتارگاه می ریخت در کانال
مگس های زیادی را جمع کرده بود
و زبان قورباغه ها هم دراز !!!!
خلاصه این می خورد و آن می خورد و سمفونی بلند و بزرگ تابستان آن سال
هی ما را به یاد سال ۶۷ می انداخت
و ما که در سال هفتاد چهار ناگهان پیر شده بودیم
آلزایمر هم گرفتیم
و چیزی شبیه بخار و چیزی شبیه یک فراموشی کهنه
گاهی می آمد و می رفت
و هفتاد و پنج هیچ غلطی نکردیم
یکی از روزهای زمستان ۷۹
کنار برف و گاری دستی لبو
کمی خنده کردم
که با اشک قاطی بود
و هوای سرد‌ ٬ لبوی داغ می چسبد
مخصوصن اگر آب قرمز را روی آن بریزی
چنگال را بگذاری کنار و بشقاب را سر بکشی
تو هم باشی توی آن برف
هم گریه می‌کنی هم می‌خندی
برای همین زدم توی ابر
زدم توی کوه
زدم توی آب
بعد دیدم :
هیچ چیز هیچ جا نیست
هیچکس فارسی حرف نمی زند
لبوی داغ نیست
دستم دراز نمی شود
توت فرنگی طعم ندارد
تمشک اصلن نیست
اگر هم باشد: کال
از هشتاد ویک تا همین الآن چند است؟
میلادی و شمسی که با هم قاطی شد
قمری شدم
کمری شدم
یک وری شدم
وری شدم که نگو
که نپرس
همینجا شعر را نیمه کاره ول بکنم؟
می کنم
بعد........
........شد

مرز



متروی تهران و فال حافظ
کودک افغان و کودک تهران
دعوای روی پله های برقی
متروی لندن
متروی بروکسل
نیویورک
پناهنده ی افغان وپناهنده ی ایران
پله های برقی و
خیابان های شلوغ
وقتی کار سیاه به شب می‌کشد
لیوان های چای
افغانی و ایرانی ندارد
سیگار دهان به دهان می گردد
توی تاریکی خیابان شانه به شانه می رویم
خسته
خاک آلود
زیر لب شعری از بیدل دهلوی زمزمه میکنم
(ای قدمت به چشم ما خانه سپید کرده ایم
چشم به گوش کن بدل ناله جدید کرده ایم)
غفار میگوید:
مردم افغانستان توی مزرعه بیدل را حفظ می خوانند
چه خوب است مرز نداریم
چه خوب است 
تبعید چه خوب است
چه خوب.