۱۳۹۶ تیر ۱۷, شنبه

چهارشنبه سوری




در عجب مانده ام: سواران در آتش نمی سوزند
شمشیرهای سایه ها از گردن ها رد مى شوند
ترانه ها و تکان های دست
خواب خلیفه را آشفته می کند
آنها خسته اند
و اشتباهشان این است که نمی دانند سایه اند
چهار سمت چهارشنبه سوری قتل عام شده اند
پدرهای پدرهای پدرهایم
برای دیدن جنازه هاشان باید :
از مسیر طولانی واقعیت و کابوس جرئت کنی پرتاب شوی
آیا با رقص می شود با لباسی از کلاه خود ِ شکوفه و
زره پوش گلهای بنفشه روی پیراهن
رنگ روی زمستان پاشيد؟
آن ها را می بینم
آن سوی چهار شنبه سوری ایستاده اند
کنار هیزم هایی که باید سوخته شود
اسب ها شیهه می کشند
سربازان محمد٬ گردن ها افراشته
اما سایه ها و ارواح حتی اگر مسلح باشند
نمی توانند دختری که در میدان
بین دودها و آتش ها می رقصد را به کنیزی ببرند
همچون گلادیاتوری زخمی
تن راست کرده اند
سینه های عریان را روبروی آتش گرفته اند
دست می کوبند و رقص
زمان ها به هم ریخته
تیمور و لشگر مغول
چنگیز و سپاه محمد
چشم از آتش می گیرم
فروکش کرده
ناگهان سردم است
مثل دریای یخ زده ی شمال سردم شده
می بینی؟
کافیست کمی از آتش دور شوم
جمعیت پراکنده می شود
موسیقی آرام می گیرد
رقص ها ٬ شادی ها چیزی شبیه بغض را در خود حمل می‌کنند
لعنتی نه می ترکد نه فرو می رود
قدم می زنم
مترو رفیق سال‌های تبعید من است
در طول چند سال گذشته
چقدر با هم شعر نوشته ایم و چقدر گریه کرده ایم من و مترو
در تونل هایی که پر است از سربازان نازی
و در سیاهی های تونل زندگی می کنند
وقتی سرعت می رود
کلاه خودهاشان را می بینم که تند و تند رد می شوند
به تونل ها اعتماد نمی‌کنم
تونل ها در سیاهی دروغ می‌گویند
و تعجب نمی کنم اگر دراکولا
دندان هایش را بچسباند به شیشه ی مترو و خنج بکشد با ناخن‌هاش
مثل فیلم دور تند چارلی چاپلین به خانه می رسم .




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر