۱۳۹۶ تیر ۱۷, شنبه

تابستان ۶۷



سی هزار بار برایش نامه نوشتم
تقریبن تمام نامه ها شبیه هم بود
از تابستان ۶۷ گفتیم و
رودخانه ی خنک
از شن های داغ و شوری دریا
ما کنار یک شیر آب در حیاط زندان
رفتیم سواحل آنتالیا
اما چشم بند ها مزاحم بودند
و نشد بادبادک های بیرون از میله ها را
نگه داریم
نخ های بادبادک ها پاره شدند
و پنجره آنقدر کوچک بود
که وقتی نخ ها پاره می شدند
گردن هایمان قد می کشید
و در خداحافظی غروب با پنجره ای که بوی تمشک گرفته بود
سنگین می‌شدیم
چشم هایمان را می‌بستیم و در یک گندمزار می دویدیم
زیر یک درخت خشک
که آجرهای نارنجی محاصره اش کرده بودند
میرزا میرزا کردیم
صورت هامان شبیه هم شده بود
اوضاعی بود
نگهبان ها نمی توانستد ما را از هم تشخیص بدهند
برای همین :
تیرباران دسته جمعی شدیم
یک روز
یک کلاغ آمد
نشست روی میله های پنجره
که قد ما به آن نمی‌رسید
گردن‌هامان خم شده بود
و نمی توانستیم
روی پاهامان بایستیم
یکی از بچه ها
ترجمه اش خوب بود و زبان کلاغ ها اما از چینی هم سخت تر است
قار قار بلند سه بار اگر باشد
یعنی: شنکوپا
پشت انبار پرتقال
و شنکوپا تلی از ماسه است
که تیرک را در آن فرو می‌برند
و کلاغ گفت:
ماسه چیز عجیبی است
خون را در خود می‌کشد
شتک نمی بندد
و اگر خوب نگاه بکنی
جذب میشود ٬ راه نمی افتد
کلاشینکوف پسرعموی ژ۳ است
این را سال‌ها بعد در کنفرانس پنج به علاوه ی یک فهمیدیم
تیغ موکت بر: دخترخاله ی پنجه بوکس
شلاق : داماد پنس است که ناخن می کشد
و سیگار نامرد
روی لب های ما شیراز بود و حال می‌داد و کام
روی کمر تورج
ونیستون شده بود
کنت شده بود روی شانه های پرویز
و نستعلیق می‌نوشت
مارلبورو شده بود لعنتی روی دست های تکه تکه شده با داس
ما عربی مان خوب نبود
همیشه توی مدرسه هفت می گرفتیم
برای همین متن نوشته شده روی سینه ها را نه کلاغ توانست بخواند
نه جغد گورستان
تازه یک چیز دیگر
کلاغها از کتاب صمد بهرنگی آمده بودند
و تمام فانوس های شکسته و شمع های خاموش محاصره بودند
با اینکه در سطح خاک
دست‌ها و پیراهن ها از خاک بیرون زده بود
اما گردانی از پرنده های سیاه و سپید و رنگی
در آسمان رژه می رفتند
نمی دانی
نمی دانی
چه کلاغ هایی بودند!
و خیلی خیلی خیلی خیلی تابستان بود
سی هزار نامه نوشتم
گفتم عشق من:
من یکی از همان هایی بودم که نیمه شب سیمان شدم
و دو خرگوش مهربان
با سه سنجاب
خاک‌ها را کنار زدند و
سیمان خشک نشده بود
بعد
یک پرنده ی بزرگ آمد
و خاوران چهار صبح
خودمختاری جمهوری تابستان را اعلام کرده بود
مثل سینمای هالیوود رعد و برق هم زد
علف های هرز در تیرگی درخشیدند
و رعد وبرق عکس سلفی گرفت
توی هم رفته بودیم
و خون از خاک بالا می آمد
چیزی به جز صدای بلدیزرها نمی شنیدیم
خون هایمان در هم قاطی شده بود
اوی مثبت اوی منفی
چه فرقی میکند ؟!
تمامشان قرمز است
انگشتهایمان توی هم کلید شده بود
سوراخ سینه ها
آخرین سیگار
مخصوصن اگر بهمن باشد
حالی می‌دهد که نپرس....




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر